الهی: باران رحمتت رابر سرما مستدام بدار وبراثرگناهانمان از ما دریغ مدار. آمین یا رب العالمین
گفتم تو را به حرمت عشقت رها کنم
تن را به درد داغ دلم مبتلا کنم
گفتی تمام خاطره ها بی تو مرده اند
گفتم که جان به راه تو اما فدا کنم
صد ها هزار پنجره ی دل به عشق تو
هر صبح و شب به روی نگاه تو وا کنم
درجستجوی عشق تو درکوچه های دل
کوچی که از حریم دلت تا خدا کنم
در دفتر حضور و غیاب کلاس عشق
باور نما که نام تو را من صدا کنم
حسرت به دل نشسته رقیبت به انتظار
روزی تمام راز دلم بر ملا کنم
من مانده ام که رسم نرفتن از این دیار
تا روزگار آخر دنیا ، بنا کنم
من می توانم می شود،آرام تلقین می کنم
با عکس های دیگری تا صبح صحبت می کنم
با آن اتاق خویش را،بیهوده تزئین می کنم
سخت است اما می شود، در نقش یک عاقل روم
نه شب دعایت می کنم، نه صبح نفرین می کنم
حالم نه اصلا خوب نیست،تابعد بهتر می شوم
فکری برای این دلِ تنهایِ غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای و برنمی گردی همین
خود را برای درک این، صدبار تحسین می کنم
از جنب و جوش افتاده ام، دیگر نمی گویم بخود
وقتی عروسی می کند،آن می کنم،این می کنم
هرچه دعا کردم نشد،شاید کسی آمین نگفت
حالا تقاضای دلی سرشار از آمین می کنم
نه اسب،نه باران، نه مرد...تنهایم و این دائمی ست
اسب حقیقت را خودم با این نشان زین می کنم
یا می برم یا باز هم،نقش شکستی تلخ را
در خاطرات سرخ خود،با رنج آذین می کنم
حالا نه تو مالِ منی،نه خواستی سهمت شوم
این مشکل من بود و هست،درعشق گلچین می کنم
کم کم ز یادت می روم،این روزگار و رسم اوست
این جمله را با تلخی اش، صدبار تضمین می کنم